بایگانیِ دستهٔ ‘خاطرات’

سلام

دوستي از دوستان وبلاگي نظر لطفي به ما كردن و براي يك بازيه وبلاگي ما رو هم دعوت كردن. البته اول تمايلي براي نوشتن در اين باره نداشتم ولي بعد فكر كردم بنويسم شايد اين بهتر باشه.

صحبت كردن از ترسها كار ساده اي نيست . ميشه گفت جزء سخترين كارهاست . منم مثل هر آدم ديگه ترسهايي تو زندگيم دارم كه از درجات اهميت مختلفي برخوردارن.

اما اينكه مهمترين ترسهاي من تو زندگي چيه .

نميدونم ميتونم منظورم رو درست بيان كنم يا نه ولي براي تشريح درست اون سعي خودم رو مي كنم .

زندگي توي اين دنيا شكل عجيبي به خودش گرفته انگار تمام معاني و تمام امور داره دچاره يه دگرگوني ميشه ، يه گرگوني نه از نوع مثبت .

مفاهيمي مثل نوع دوستي، صداقت، راضي بودن به حق ، مراعات، محبت، اخلاق و . . . بشدت تغيير مي كنن . هر روز حرفهايي در جهت اين موارد منتشر ميشه ولي چون مبنا و مخرج اونها خودش از روي ايمان و عقيده نيست مثل نسيمي ميمونه كه به آتيش ميوزه.

ميدونيد من مي ترسم از شرايط دنيايي كه داريم توش زندگي مي كنيم و ميترسم از شرايطي كه داره شكل مي گيره. ميترسم از اينكه ميبينم گوشه اي از دنيا اقتصاد سقوط ميكنه و گوشه اي ديگه اين موضوع عده اي رو شاد مي كنه فارغ از اينكه ما همه سوار يك كشتي هستيم .

ميترسم وقتي مي بينم غم و درد بعضيا مايه خوشحاليه بعضياي ديگه ميشه . ميترسم برا بچه ها و زنهاي تنهايي كه تو اين دنيا دارن شبها و روزها رو طي ميكنن و ميترسم براي دنيايي كه اخلاق و انسانيت توي اون داره به انحطاط كشيده ميشه . ميترسم براي دوره اي كه چنان قحط الرجالي شده كه با ديدن يه آدم نسبتا خوب اشك توي چشمامون حلقه ميزنه . ميترسم وقتي ميبينم گله گرگها و كفتارها و سگهاي هار به راحتي بين مردم ميگردن و با كوچكترين اراده اي هر كسي رو كه بخوان ميدرن و ديگران گوسفندوار به دريده شدن همنوعشون نگاه مي كنن و شونه بالا ميندازن.

من از همه اينها ميترسم و از همه مهمتر و بزرگترين ترسم اينه كه من هم دارم سوار بر اين كشتي پوسيده زندگي رو سپري مي كنم.

و فقط اميدم به خداست كه خودش اين درهم شكسته پوسيده رو به منزل برسونه.

سلام

طي يك دعوت دوستانه از طرف دوشيزه شين محترم براي يه بازي وبلاگي دعوت شدم البته شروع اين بازي با لابدان و نونوا بوده كه به ساير دوستان سرايت كرده .موضوع بازي هم داستانهاي خطرناك هست البته بصورت خاطرات واقعي.

منم بالاخره يه تعدادي خاطره تو زندگيم داشتم ولي اونايي كه اينجا قابل ذكر باشه چندتا بيشتر نيستن كه از اونا دو تا رو ذكر ميكنم .

داستان اول مربوط ميشه به دوران كودكيم. يادمه يه سال تابستون بود منم فارغ از همه چي داشتم ايام تعطيلات تابستونيو طي ميكردم يه روز تو خونه واسه خودم دراز كشيده بودم و لنگامو انداخته بودم به ديوار و داشتم يه هلوي بزرگ و آبدارو با لذت تمام ميخوردم خلاصه خوردن هلو تموم شد و به هستش رسيدم كه يكم از مخلفات هلو بهش مونده بود منم حيفم اومد كه اونجوري اونو دور بندازم و همونجوري گذاشتمش تو دهنم و شروع كردم به خوردن كاملش كه يكدفعه نميدونم چطور شد هسته هلو پريد تو گلوم من از حولم يهو بلند شدم و هسته هلو شروع كرد تو گلوم پائين رفتن . هسته هلو رو همه ديدين يه سره تيز داره كه مثل سوزن ميمونه خلاصه هسته هلو از همون سمت داشت ميرفت پائين و تمام مسير رو از بالا به پائين يه خط سرتاسري مينداخت منم از درد داشتم به خودم ميپيچيدم و صدام در نميومد تا رسيد به معده و بعد هم چند روز دل درد وحشتناك البته اينا جاي خودش . دردناكترين بخش قصه خلاص شدن از شر هسته هلو بود كه با عرض شرمندگي نميتونم بگم ولي خدارو شكر بخير گذشت . خاطره بعديم رو بعدا براتون ميگم.